.............در یکی از روزهای جمعه تابستان هنگامه غروب بادهای عصیانگر قطره های درشت باران را به دیوار ها و درختان می کوبید .و چراغ کلبه ها را یکی پس از دیگری خاموش می ساخت.
انگار شب هنگام به کشتن چراغ آمده اندومن از ترس نور خانه مان را در پستوی نهان می کردم .
اما صفیر باد با نعره ابرها و صدای ریزش باران در هم آمیخته .گوئی دنیا به آخر رسیده است.
باد در کلبه ام می پیچید و صدائی چون فریادهای دور دست و از یاد رفته در کلبه طنین انداز می گردید.
ومن در ان تاریکی که نور را از دست چپاولگران در پستوی نهان کرده بودم.در گوشه ای غمین و تنها نشسته و با آینده نا معلوم و مبهم خود کره می خورم .
مثل شاخه ای شکسته بر درخت زندگی آویزان و یا تکه ابری سر گردان در اسمان.
قطعه سنگی بر پایدرختی از یاد رفته.
ویا مرغی از لانه و آشیانه دور افتاده.
یا سنگی که رهگذری در مسیر حرکتش به یادگار نهاده.
ویا چون مرده ای از یاد رفته.
ویا چون مسافری در راه ابدیت از کاروان بجا مانده و پریشان اما با این اوصاف نمی دانم محکوم کدامین گناهم که اینگونه ...وا مانده ام وهمواره با این عبارت که -سرنوشت را نمی شود از سر نوشت - خود را تسکین می دادم.
ادامه دارد................................................................................................................................................
مابقی موضوع با عنوان -گوئی دیگر زمین برای همیشه شبی بی ستاره خواهد داشت.
انتظار سخت است و تلخ ولی با این حال منتظر باشید
|