..........اما در یکی از روزهای سرد پائیزی که طبیعت را خزان حوصله سر رسیده بود مردی با قیافه متین و غمین با پیراهنی سیاه در حالیکه یک بسته در دستش بود وارد خانه مان شد.و در حالتی که انگار عزیزش را جا می گذارد . بسته ای را که بغل کرده بود دم در گذاشت هیچ نگفت و رفت !
مثل بهراد که هرگز سخن نگفت و رفت .وچه غم انگیز بود ان لحظه ها،لحظه های که شاهد پژمرده شدن شمع وجودش بودم.
چه مظلومانه بود شب هنگام که همه چشمها در خواب فرو رفته بودند بهراد چشمهایش را باز گذاشته و خیلی ارام ارام می خواند فاصله های نگاه را ودر حالیکه نفس اش به شماره افتاده بود ولی امید دیدن نیم نگاه محبت را از دست نداده بود.
اما دست اجل شمع وجودش را برای همیشه خاموش کردو چشمهایش همچنان باز ماند!
و پرونده اش با کوله باری از گرد و غبار در کنج کمد بایگانی شد. بدون اینکه ابی از اب تکان بخورد. همه چیز حول محور غم و اندوه و بی توجهی گردش می کرد .تعدادی از بچه ها بسته را در حیاط غلت می دادند ساعت ها طول کشید که بسته را به داخل اطاق آوردند.
ودوباره حرفهای ان روز بارانی شروع شد . در میان خانمی که بعدها فهمیدم پرستار است به این جمع اضافه شد. و با حضور او در جمع ،انگشت حسرت به دهان گزیدن ها و بیچاره ،بیچاره گفتن ها شدت گرفت . اما حمید از این بیچاره ،بیچاره گفتن ها سخت خنده اش گرفته بود.
و جمشید بدون انکه بداند که حمید برای چه می خندد غنچه لب اش گل کرده بود . و کم کم معرفت و بهبود و... نیز به این جمع اضافه می شدند!و هیاهوی در اطاق بلند شده بود.
طناب بسته سخت به هم گره خورده بود و مراقبان قصد بریدن طناب را داشتند. بالاخره بسته را با هزار زحمت باز کردند. وای چقدر لباس و اسباب بازی!
با دیدن انها خیلی شاد شدم . تا حال اینهمه شاد نشده بودم . از میان اینهمه وسایل ،عروسک چشم ابی با موهای طلائی و قد کوتاه را به من دادند. و من با انگشتان نحیف خود موهای طلائی او را هر روز از پیشانی اش کنار زده و لحظه ای با او سکوت را تمرین می کردم.
|