........که یک روز خانم پرستار با سری باند پیچی شده وارد اطاق شد واو بی هیچ مقدمه ای گفت. رویا دخترم امده ام تا داستان عروسک را برایت تعریف کنم .
اما قبل از تعریف ماجرای عروسک،دلم می خواهد با تو دختر خوب و نازم بیشتر از انچه که هست اشنا شوم .
و این سخت ترین سوالی بود که از من پرسیده می شد.
اما من در حالیکه بغض گلویم را می فشرد به او (خانم پرستار)گفتم که من کبوتر تنهائی ام که در اسمان زندگانی اهسته اهسته بال وپر می زنم و مثل همه بچه های اینجا در تعقیب یک نگاه خندانم . یک نگاهی از سر صدق و صفا.
نمی دانم اسم واقعی من چیست ولی همه رویا صدایم می کنند. من نوزده زمستان سرد و سوزان است که جز چهره گریان و افسرده چیزی نیافتم ام .
می بینی غم داغ چشمانم ائینه گلایه هاست . کاش می شد نگاه محبت امیز مادرم و احساس اول بار بابا شدن پدرم را بخاطر می اوردم . اما همه این ها خیال و رویای بیش نبود . تا این مدت کسی سراغم را نگرفته است.
انکه هیچ نمی داند . به چیزی عشقنمی ورزد ولی انها که می دانند دختری .....دارند . پس چرا؟ چرا؟
در حالیکه اشک هایم مثل مروارید روی پیراهنم لیز می خورد . گفتم من یکی هیچ این همه غنچه های نو شکفته ای که پرپر می شوند را چه می گوئید؟.
ترا خدا نگاه کن این فرشتگان کوچک و خوش قلب مانند جهان کهن ،سالخورده شدهاند . ببین مرتضی ،بهرام،شهرام،...را با وجود اینکه هفده هیجده ساله اندچون گلهای نور ندیده ای را می مانند وبیم ان مرود که هر ان فرو ریزند همانطور که فرو می ریزند.
شدت درد ناتوانی ،بوی نا خوشایند و مشمئز کننده محیط ،سردی هوا،ناملایمی ،بی اعتنائی ،فاصله ژرف میان ما ،و جامعه ف نبود چتر محبت و همه و همه دست هم داده و قامت من و همه بجه هارا خم کرده واز شدت بحران در مانده اند.
رویا با دستان کوچکش اشاره به اطاق بغل دستی می کرد و خود را روی زمین به زحمت می کشید صدای ناموزون درها در چرخیدن روی لولاها بسیار گوش خراش و نشان از یک غم بی پایان بود.
ودر حالیکه پلک های رویا یکجا بند نمی امد.
اطاق خالی را نشان داد و با اهی جانسوز سکوت اطاق را شکست و سعی داشت تا انجایکه ممکن است حرفهای دلش را بگوید تا رسوب دلش پاک شود .
..........
|