فردای ان روز بیاد ماندنی
فردای ان روز بیاد ماندنی مراقبی با چشمانی غرق در اشک وارد اطاق شد و آهی بلند کشید و زیر لب گفت: چه دنیای عجیبی بیچاره دخترک با چه آرزویی اینها را برایش خریده بودند!
کاش آدم کور بود و این صحنه ها را نمی دید بیچاره مادرش به چه امیدی به پایش نشسته بود خدا میداند چه می کشد.
بیجاره دخترک معصوم ادم باورش نمیشود که سیل ببردش بیچاره او چه گناهی داشت که اینگونه سر نوشت اش رقم خورد اون از پدرش و این آخر و عاقبت خودش.
کسی چه می داند که چه سرنوشتی به سرش می آید.
پایان افسانه هستی مرگ است.
در این میان خبر رسید که حمید شبانه فرار کرده همه مراقبان در حالیکه سعی می کردند از مسئولیت و عواقب کار شانه خالی کنند ولی مهیا شده بودند که به هر نحوی که است حمید را پیدا کنند.لیکن روزها گذشت و از حمید خبری نشد.
یک روز نزدیکیهای ظهر بود که زنگ تلفن همه این گفت و شنود ها و تعقیب و گریز ها را پایان داد.
تلفن از بیمارستان بود.
وای خدا من! ماشینی حمید را زیر گرفته و نقش بر زمین کرده بیچاره حمید.
خبر مرگ حمید را برای خانواده اش اطلاع دادند!
عجب!
انگار مردن در اینگونه جاها یک نوع مباهات است!
با خودم گفتم پس حمید حق داشت آنروز بخندد.
او می دانست که پایان افسانه هستی ، مرگ است . باید هم خندید باید به این روزگار خندی.
پاک گیج شده بودم.واقعا راست می گویند که فصل پاییز فصل بازی رنگ هاست فصل سبز و سرخ و زرد و ارغوانی برگ هاست.
و ماجرای پاییز امسال مصداق همه این تنوع هاست . انگار همه چیز با هم گره خورده بود. عروسک را بغل کرده و در خواب عمیقی فرو رفتم. حریر خیالم در خواب نیز گوشم را نوازش می داد و مجالی برای نفوذ هیچ فریادی را نمیداد.خرمن گیسوی عروسک – که انگار گرد طلا بر آن پاشیده اند-در دستان من نغمه فراق و هجران میسرود. و تار پودش غرق غم و اندوه بود. و سکوتش بیانگر هزاران هزار راز نا گفته دلی که دیگر با او نیست.
کم کم رنگارنگی پائیزان جای خود را به سفیدی زمستان می بخشید و زمستان با اولین برفش حضور خود را اعلام می کرد.
برف همه جا را گرفته بود. انگار نقاش طبیعت قلم رنگ سفیدی را بر داشته و همه سیاهی ها را رنگ کرده بود. همه جا و همه چیز تن پوشی از سفیدی بر تن کرده بودند.هر حرکتی که انجام می شد رد پایی را به دنبالش به ارمغان می گذاشت.
ای کاش گامی بر داشته میشد که رد پایش همواره ماندگار و جاودانه میماند.
ادامه دارد...
|